327

فريبا پاپي
shooshana2004@.yahoo

به نام خدا
327......
سيصدو بيست و هفتمين ،روزي است كه روي اين صندلي پشت بلند ،پشت اين پنجره نشسته است . صندلي راحتي رنگ خودي كه دو وجب پشتش از سرش بالا مي زند و مادرش در آخرين حراجي خيابان دهم در حالي كه داشت دست خالي ...
با شنيدن قيمتش برگشت و صداي جير،جيرش از صداي جيرجير كهاي توي باغ و به قول خودش از صداي جيغ من بيشتر است .
و قبل از اينكه مشوقه اش خواسته باشد ،تابلوي از كوير برايش بكشد ،آن را روغن ماليده بود . برگها را شمرده بود ،شايد سيصدو بيست و هفت، شايد هم بيشتر .اصلا يادش نبود كه هر روز چند تاي آنها را شمرده ،فقط ميدانست كه درخت هاي توي باغ دوازده تا بودند ،چهار تاي آنها را پدرش با د ست خودش
كاشته بود و بقيه هم از روزي كه خانه را خريده بودند ...
زمين باغ كه خشك و ترك خورده بود با باراني كه از ديشب با آن شدت رويش ريخته ،تازه شده .جوانه هاي كوچك درون تركها سر از خاك بيرون آوردند.
وقتي كه نگاه كردم ميان جاده خاكي بودم ،شن تمام جاده را پو شانده بود .باد از هر طرف صورتم را نوازش مي كرد و شن را به سر و صورتم مي پاشيد .عجيب بودند :شايد سر پناهي يا محافظي از باد و شن ،بايد مي رسيدم به روي بلندي ها .نزديك شدم ،صحن دايره شكل چشم را گرد مي كرد و قوسش مي داد .روي سنگ فرش هايشان احساس خنكي مي كردي ،بوي گند زباله آزار دهنده بود .
دور كه مي شد جنازه ها بودند كه مي پوسيدند .بعضي ها دست نداشتند بعضي ها پا .پرنده اي چيزي به نوك داشت و از دوار دايره ها دور مي شد .مي دانست كه فرسنگ ها دويده است . از نفس نفس زدنش اين را فهميد .
دست بردم تا از قمقمه اش آبي به او بخورانم كه ديدم خالي خالي است . گفته بودم بايد كوير را بكشي ولي ...
تاريكي هوا مانع مي شد كه به راهش ادامه دهد . بايد جاي مي ماند و خودش را گرم مي كرد .
آنقدر صورتش را نزديك آتش برده بود كه تمام صورتش تاول زده بود . د ستش را از روي شعله ها كنار كشيد گرمش شده بود .از آتشكده فاصله گرفت . صداهاي به گوشش رسيد. برگشت د ست فروشي را ديد با پشته اي چوب صندل بر پشتش .
شرشرش برايم دلهره آور بود ،هر چه بود شن و رمل.صدا،نگاه كردم .... شايد هم دويدم . صورتي بود پر از گرد و خاك ،با لباني خشك و ترك خورده .
- پرسيدم ؟
- گفت مراسم نيايش .
- دويدم
-
دورتر شد . از يزد خيلي فاصله گرفته بود .ارابه هاي نزديكش مي شدند . چرخ ها يشان آنقدر تند مي چرخيدندكه سرش گيج رفت و پرت شد كنار خرابه .از دور بانوي زيبا را مي ديد كه با ابرواني كماني و سياه و تاجي طلايي بر سر برايش بوسه مي فرستاد .بيابان بود و بي آب و علف . نمي دانست چند شبانه روز در راه است . وقتي به خودش نگاه كرد ديد با لباسهاي زيرش در كنار حصار هايي است كه كشيده بودند دور تا دور زميني بي علف . خنديد آنقدر بلند كه خودش از انعكاس آن ترسيد . تكيه بر حصارهاي كج پيرمردي كه ريش بلندش مثل برگ هاي نيلو فر ،ميان حصار ها پيچيده بود نشسته بود.
كاسه كاسه آب روي شن مي ريخت . دوباره از نو، كوزه اي كنار دستش بود . دست برد تا از آن كوزه آبي بنوشد .
وقتي بلند ش كردم خالي خالي بود . مرد خنديد وگفت
- مي خري اش ؟
- چقدر؟
- سه هزارو پانصد سال
صداي خنده در فضاي خرابه ها پيچيد . ترسيدم
زير درخت چنار تكيه داد و به دو گنبد با مناره هاي آجري چشم دوخت ،با يزيد را مي ديد كه نگاهش مي كند. بوي خدا مي آمد .وقتي كه به پشت سرش نگاه مي كرد انگار ساعت ها بود دويده .دويده بود
رهگذر گفت:
- اسب سوار را ديدي ؟
خنديدم
- كدام ؟
- ببينش روبرويت ايستاده ،كلاه خودي به سر دارد با چشماني مغولي .
از خور جينش كله آدميزادي بيرون زده . خونش از سبز وار مي آيد . بلند خنديد .
نشسته بودم روي شن داغ . كيسه كنار دستم را برداشتم . دست كه بردم دو شمعداني نقره ،همان هايي كه چند روز قبل در مغازه سر چهار راه ديدم . شمعدان ها را پرت كردم و راه افتادم . ديگر هر چه نگاه مي كردم كوير بود ،نه آب انباري نه بركه شوري .
معشو قه اش را ديد كه ميان دست نشسته است روبروي قله . برفش را نديد . باور نمي كرد ،احساس سرما ،خنديد . با دست نشانش مي داد.
زمين داغ بود بايد مي رفتم . تمام پو ست تنم ترك خورده بود . تكه تكه پو ستم از بدنم جدا مي شد و مي شكست و روي زمين مي افتاد و هم رنگ خاك مي شد و تجز يه .
اشك چشمانش هم سرازير شده بود و آبياري اش مي كرد .
باد شن ها را توي صورتم مي كوباند . در تاريكي هم راه مي رفتم . صداي هلهله و شادي و ساز و دهل .
زني با چشماني سياه ولباني قيطاني و صورتي ،دستي روي صورتش كشيد و لبانش را با آب دهانش خيس كرد.

- ميهماني ؟
- به دنبال معشو قه ام . چه مي كنند ؟
- مراسم گواتي .*
دوباره خنديد . بايد بر مي گشتم . مي رقصيد ميان كوير و با حركاتش مرا صدا مي زد . او را ميان تارهاي صوتي ساز ديدم كه تنش مي تابيد به تار و دوباره باز مي شد . صدايش زدم . بالاي قله رسيدم . برف ها را گوله كردم و با خودم پايين مي آوردم و لاي تركها مي گذاشتم . به او هم دادم . مي خنديد .
از مغازه كه خارج شد پر دستش بود بذر .ديگر برفي روي قله نمانده بود .شال روي شانه ي او را برداشت و دور كمرش بست .پاشيد و پاشيد . دانه ها ميان ترك ها مي رقصيدند . نشسته بود پايين قله دست مي كشيد به بدن لختش . شال را روي شانه اش انداخت . چاي را ميان دستانش گر فته بود .بخار ،شيشه ي عينكش را كدر كرده بود . هرت كشيد .
گفت بايد يك هفته صبر كنم . خنديدم و گفتم بعد از يك هفته ؟
روز سوم بود به باغ نگاه كرد خاك كه خشك و ترك خورده بود با باران ديشب سيراب شده بود . ابرها آمدند باريدن و باريدن . دخترك زير باران مي لرزيد ،رويش پتو كشيد .
انگشتانم روي شماره ها لغزيدند.نبود شايد براي خريد.....
وارد اتاق شدم . بوي علف تازه . نور آفتاب از لاي پرده روي تابلو افتاده بود.پرده را كشيدم . چيزي نبود جز ريگ هاي داغ و زمين تفته و قله ي پر از برف .
روي زمين با لباني خشك و ترك خورده افتاده بود .


گواتي : در بلوچستان كپرهاي عشاير بلوچ مراسم گواتي دارند كه اين مراسم همراه ضرباهنگ ،ساز و دهل و آواز است.

4/7/85
فريبا پاپي

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34212< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي